پیشنهاد کتاب: کلارا و خورشید، نوشته کازوئو ایشی گورو
به گزارش وبلاگ لاوان، نسل ما هنوز احساسات قدیم رو توی خودش داره، یه بخشی از وجودمون اون احساسات رو رها نمی کنه. حالا اون بخشی که می خواد احساسات رو نگه داره معتقده که درون هرکدوم از ما یک چیز دست نیافتنی هست، یک چیز منحصر به فرد که قابل انتقال نیست.
اسفند سال گذشته پس از چند سال کازئو ایشی گورو رمانی تازه منتشر کرد و در ایران هم خیلی زود مترجمان سراغ این اثر رفتند. ابتدا نشر کوله پشتی با مترجمی نه چندان نام آشنا این کتاب را منتشر کرد و پس از آن نشر نیماژ این کتاب را با ترجمه شیوا مقانلو منتشر کرد و حالا نشر ثالث کلارا و خورشید را با ترجمه سهیل سمی روانه کتابفروشی ها نموده است. اما این انتها ماجرا نیست و شنیده های سازندگی حاکی از آن است که نشر چشمه حق انتشار ترجمه فارسی این کتاب را خریده است و با ترجمه امیرمهدی حقیقت به زودی این کتاب را چاپ می نماید.
کتاب کلارا و خورشید، روابط انسان های عصر ما را از منظر یک ربات ارائه می نماید. با وجود احساسی بودن کتاب، به هیچ وجه لحن و پرداخت رمانتیک ندارد، بلکه تاثیرش در انتها بسیار شدید است و خواننده را مقابل خودش می گذارد و پرسش هایی ایجاد می نماید؛ پرسش هایی از قبیل اینکه انتخاب انسانی چیست و آیا ربات عشق را بهتر از انسان می فهمد؟ بعضی از منتقدان این کار را اثری دیستوپیایی دانسته اند.
خورشید موجودیتی مهم در کتاب دارد و کلارا که راوی کار است، خورشید را ستایش می نماید و برای بیان نور های مختلف خورشید از لغات خورشید استفاده می نماید. یک جا می گوید نور خورشید. یک اشاره می نماید نیزه نور، یعنی نور تندی که توی چشم می تابد.
ایشی گورو یک بار جایزه بوکر را برای کتاب به جامانده های روز برنده شده و یک بار هم برای کتاب ر هایم مکن نامزد دریافت بوکر شده است. غول مدفون تازهترین رمان او در سال 2015 منتشر شد که با الهام از اسطوره های اسکاندیناوی نوشته شده است. کازوئو ایشی گورو، در سال 2017، جایزه نوبل ادبیات را از آن خود کرد. در بیانیه اهدای این جایزه آمده است: ایشی گورو کسی است که رمان هایش نیروی احساسی عظیمی در خود دارد و در آن ها پرتگاه های آشکار حس توهم آمیز ارتباط ما با دنیا نشان داده شده است.
داستان در مقایسه با کتاب قبلی نویسنده، غول مدفون، ارجاعات بینامتنی کمتری دارد. آن کتاب آن قدر ارجاعات اش زیاد است که خواننده احتیاج دارد مسلط باشد بر بعضی بحث های تاریخی. اما کتاب تازه داستانی ساده و باشکوه را روایت می نماید که می توان به آن لقب شازده کوچولوی مدرن را داد.
مخاطب این کتاب می تواند از ده سال به بالا باشد. یعنی برای دریافت و فهم اش احتیاج به اطلاعات اسطوره ای و تاریخی نیست. به نوعی ایشی گورو بازگشته به علاقه اش به ژانر ها. او ژانرنویس نیست، اما از یک سری عناصر ژانری استفاده می نماید تا حرف هایی انسانی را بزند. این داستان به هرگز ر هایم نکن شباهت هایی دارد.
کلارا یک ربات است تا دوست مصنوعی انسان و بچه ها باشد. جامعه ای را | می بینیم که بچه ها در خانه درس می خوانند و مدرسه نمی فرایند و گاهی وقت ها دورهمی شاید باشد، اما در تنهایی عظیم می شوند. کد مستقیمی داده نمی گردد، اما از زیر متن ها می گردد حس کرد که جامعه طبقاتی شده که در آن همه شانس رفتن به دانشگاه را ندارند و از خلال صحبت ها می فهمیم دستکاری ژنتیکی روی بچه ها انجام می گردد. کلارا با نگاه خودش این ها را توصیف می نماید.
این رمان، داستان کلارا را روایت می نماید: یک دوست مصنوعی، رباتی شبه انسان با ویژگی های منحصر به فرد که از مغازه ای که در آن قرار گرفته است، با دقت به رفتار آدم هایی می نگرد که وارد مغازه می شوند یا از مقابل ویترین در خیابان عبور می نمایند. او همچنان امیدوار است که یک مشتری خیلی زود از راه خواهد رسید و او را انتخاب خواهد نمود.
کتاب کلارا و خورشید اثری هیجان انگیز است که تصویری از دنیا در حال تغییر انسان ها را از دریچه نگاه یک راوی فراموش نشدنی ارائه می نماید؛ راوی ای که در پی یافتن پاسخ برای پرسشی بنیادین است: عاشق شدن به چه معناست؟
کلارا و خورشید رمان عظیمی است. یک اثر علمی تخیلی و پادآرمانشهری که رنگ و بوی آثار ماندگار و عظیم کلاسیک را هم می دهد.
منبع معرفی کتاب: روزنامه سازندگی
امید! این لعنتی هیچ وقت تنهات نمی ذاره.
…
خورشید همواره برای اینکه به ما برسد راهی پیدا می نماید.
وقتی من و رزا تازه وارد بودیم، در گوشه ای روی میز مجلات وسط فروشگاه جای داشتیم و تقریبا نیمی از پنجره در دیدرسمان بود؛ بنابراین می توانستیم بیرون را دیدن کنیم: کارمندانی را که با عجله از آنجا می گذشتند، تاکسی ها، دونده ها، گردشگران، مرد گدا و سگش و قسمت. پایینی ساختمان آرپی او. وقتی بیشتر جاافتادیم خانم مدیر به ما اجازه داد تا پشت ویترین برویم و آن زمان بود که فهمیدیم ساختمان آرپی او چقدر بلند است؛ و اگر در زمان مناسب آنجا بودیم می توانستیم شاهد سفر خورشید باشیم که از میان ساختمان های سمت ما می گذشت و به ساختمان آرپی او در آن طرف خیابان می رسید.
وقت هایی که آن قدر بخت یارم بود که ببینمش صورتم را به جلو خم می کردم که تا جای ممکن از خورشید تغذیه کنم و اگر رزا هم با من بود به او می گفتم همین کار را بکند. بعد از یکی دو دقیقه باید به سر جای خودمان برمی گشتیم و آن زمان که هنوز تازه وارد بودیم این مسئله نگرانمان می کرد چون فکر می کردیم حالا که بیشتر اوقات از وسط فروشگاه نمی توانیم خورشید را ببینیم، ضعیف و ضعیف تر می شویم.
رکس ای اف پسر که کنار ما بود گفت اصلا جای نگرانی نیست و هرجا که باشیم خورشید برای اینکه به ما برسد راهی پیدا می نماید. او به کف فروشگاه اشاره نمود و گفت: آن پرتو خورشید است. اگر نگرانی می توانی لمسش کنی و دوباره قوی شوی.
وقتی این را گفت حتی یک مشتری هم در فروشگاه نبود و خانم مدیر هم داشت روی قفسه های قرمز چیزی می چید. نمی خواستم با اجازه دریافت از او مزاحمش شوم؛ بنابراین نیم نگاهی به رزا انداختم و وقتی نگاه بی تفاوتش را دیدم دو قدم به جلو برداشتم، روی زانو هایم نشستم و دست هایم را دراز کردم تا رد خورشید را لمس کنم. اما به محض اینکه انگشتانم به آن خورد ناپدید شد. هر کاری از دستم برمی آمد انجام دادم - به آنجایی که پرتو قبلا بود، ضربه زدم و وقتی این هم جواب نداد .دست هایم را به کف زمین مالیدم - ولی بازنگشت؛ هنگامی که دوباره از جایم بلند شدم رکس ای اف پسر گفت: کلارا، این کارت خیلی حریصانه بود. شما ای اف های دختر همواره خیلی حریص هستید.
با اینکه آن زمان تازه وارد بودم، سریع به فکرم رسید که شاید تقصیر من نبوده باشد، شاید خورشید اتفاقی دقیقا وقتی من لمسش کردم پا پس کشیده بود. ولی چهره رکس ای اف همچنان جدی بود.
همه نیروی آن را برای خودت برداشتی، کلارا. نگاه کن، همه جا تقریبا تاریک شده.
به طورقطع نور داخل فروشگاه خیلی کم شده بود. حتی تابلو حمل با جرثقیل در پیاده رو هم رنگ پریده به نظر می رسید.
به رکس گفتم: معذرت می خواهم. بعد به سمت رزا چرخیدم.
متأسفم، نمی خواستم همه آن را برای خودم بردارم.
رکس ای اف گفت: به خاطر تو تا شب ضعیف می شوم.
داری شوخی می کنی. مطمئنم.
شوخی نمی کنم. ممکن است الان مریض شوم. چه بلایی سر ای اف هایی که انتهای فروشگاه هستند می آید؟ همین حالا هم به نظر
روبه راه نیستند. حتما الان حالشان بدتر می گردد. حریص بودی، کلارا.
گفتم: حرفت را باور نمی کنم. ولی دیگر خیلی مطمئن نبودم. به رزا نگاه کردم ولی همچنان حالت چهره اش خنثی و نگاهش بی تفاوت بود.
رکس ای اف پسر گفت: هنوز خیلی نگذشته ولی حس می کنم حالم بد است. و با حالتی شل و ول به جلو خم شد.
ولی الان خودت گفتی خورشید همواره برای اینکه به ما برسد راهی پیدا می نماید. داری شوخی می کنی، می دانم.
در نهایت توانستم خودم را متقاعد کنم که سر کارم گذاشته بود. ولی چیزی که آن روز فهمیدم این بود که بدون اینکه عمدی در کار باشد،
کاری نموده بودم که رکس چیز ناخوشایندی را به زبان بیاورد که بیشتر ای اف هایی که در فروشگاه بودند ترجیح می دادند در خصوصش حرف نزنند. ولی طولی نکشید که آن اتفاق برای رکس ای اف پسر افتاد و باعث شد فکر کنم حتی اگر آن روز شوخی می کرد بخشی از آن جدی بود.
صبحی پرنور بود و رکس دیگر کنار ما نبود، چون خانم مدیر او را به طاقچه جلویی منتقل نموده بود. مدیر همواره می گفت همه موقعیت های در فروشگاه به دقت انتخاب شده اند و هرجایی که باشیم شانس انتخاب شدنمان با جا های دیگر برابر است. با این حال همه ما می دانستیم که وقتی مشتری وارد فروشگاه می گردد اول نگاهش به طاقچه جلویی می افتد و رکس طبیعت بسیار راضی بود که نوبتش رسیده. ما از وسط فروشگاه دیدنیش می کردیم که سرش را بالا گرفته و آنجا ایستاده بود و نور خورشید مستقیم بر او می تابید. رزا به سمت من خم شد و گفت: اوه، به نظر فوق العاده می رسد! حتما خیلی زود خانه ای برای خودش پیدا می نماید!
روز سومی که رکس در طاقچه جلویی بود، دختربچه ای با مادرش وارد شد. آن زمان خیلی در تخمین سن افراد خوب نبودم ولی به یاد دارم که
حدس زدم آن دختر سیزده سال و نیمش باشد و الان فکر می کنم که حدسم درست بود. مادر کارمند بود و از روی کفش ها و کت وشلوارش می توانستیم بگوییم که بالارتبه است. دختربچه مستقیم سراغ رکس رفت و مقابلش ایستاد و مادرش قدم زنان به سمت ما آمد، نیم نگاهی انداخت و بعد به انتهای فروشگاه رفت که در ای اف روی میز شیشه ای نشسته و همان طور که خانم مدیر به آن ها گفته بود پا هایشان را از میز آویزان نموده بودند و تکان می دادند. مادر دخترش را صدا کرد ولی او توجهی نکرد و به زل زدن به صورت رکس ادامه داد. بعد دستش را دراز کرد و بازوی رکس را نوازش کرد. رکس چیزی نگفت و فقط به او لبخند زد و آرام سرجایش ایستاد، دقیقا همان طور که به ما گفته شده بود وقتی یک مشتری علاقه ویژه از خود نشان داد عمل کنیم.
رزا زمزمه کرد: نگاه کن! می خواهد انتخابش کند! عاشقش شده. او خیلی خوش شانس است!
محکم به او سقلمه ای زدم تا ساکتش کنم، چون به راحتی ممکن بود صدایمان را بشنوند.
حالا دختر بود که مادرش را صدا می کرد و خیلی طول نکشید که هر دو مقابل رکس ای اف پسر ایستاده بودند و به سرتاپایش نگاه می کردند؛ دختر گاهی دستش را جلو می برد و او را لمس می کرد. با صدایی آرام با یکدیگر مشورت می کردند و لحظه ای شنیدم که دختر گفت: ولی اون فوق العاده ست، مامان. خوشگله. لحظاتی بعد بچه گفت: اوه، مامان، بی خیال
خانم مدیر به آرامی خودش را به پشت آن ها رسانده بود. بالاخره مادر به سمت او چرخید و پرسید: این یکی چه مدلی است؟
اون بی 2 ئه سری سوم. برای بچه مناسب، رکس همراه فوق العاده ای میشه. به ویژه که حس می کنم اون مشخصأ حس وظیفه شناسی و پشتکار رو در یک نوجوان بیدار می کنه.
خب، این دختر نوجوان قطعا به همچین چیزی احتیاج داره.
اوه، مامان، اون فوق العاده ست.
بعد مادر گفت: بی 2، سری سوم. اونایی که مشکل جذب خورشیدی دارن، درسته؟
همچنان که لبخند بر لب داشت، درست جلوی خود رکس این حرف را زد، رکس هم هنوز لبخند می زد ولی دختر به نظر گیج شده بود و نگاهش را از رکس گرفت و به مادرش داد.
مدیر گفت: درسته که سری سوم در شروع چند مشکل کوچیک داشتن ولی در اون گزارش ها شدیدا اغراق شده بود. در محیط هایی با اندازه نور طبیعی هیچ مسئله ای وجود نداره.
شنیدم که جذب نامناسب نور خوشید می تونه به مسائل بیشتر ختم بشه. حتی مسائل رفتاری.
سرکار خانم، با عرض احترام، سری سوم شادی فراوانی برای بچه های زیادی به همراه آورده. اگر در آلاسکا یا معدن زندگی نمی کنید احتیاجی نیست نگران باشید.
مادر دوباره به رکس چشم دوخت. تا اینکه در نهایت سرش را تکان داد و گفت: متأسفم، کارولین. متوجهم که چرا دوستش داری. ولی مناسب ما نیست. یکی برات پیدا می کنیم که بی نقص باشه.
رکس تا بعد از آنکه آن ها فروشگاه را ترک نمایند لبخند بر لب داشت و حتی بعد از آن هم هیچ نشانی از غم بروز نداد. ولی این همان موقعی بود که شوخی اش را به یاد آوردم و مطمئن شدم آن سؤالات در خصوص خورشید i اینکه چقدر می توانیم از نورش تغذیه کنیم، از مدت ها پیش در فکر رکس بوده است.
البته امروز می دانم که این فقط نگرانی رکس نبود. ولی این اصلا یک مشکل محسوب نمی شد - در مشخصات هر یک از ما تضمین شده بود که با فاکتور هایی مثل موقعیتمان در اتاق تحت تأثیر قرار نمی گیریم. باوجوداین یک ای اف بعد از چندین ساعت دوری از آفتاب، کم کم احساس ضعف می کرد و نگران می شد که نکند مسئله ای دارد - نقصی که تنها مختص خودش است و اگر آشکار گردد دیگر هرگز نمی تواند خانه ای پیدا کند.
این یکی از دلایلی بود که ما همواره خیلی به پشت ویترین بودن فکر می کردیم. به هریک از ما وعده داده شده بود که نوبتمان می رسد و همه ما مشتاقانه در انتظار آن بودیم. کمی هم به خاطر چیزی بود که مدیر به آن می گفت افتخار ویژه معرف فروشگاه بودن برای رهگذران. به علاوه، فارغ از چیزی که مدیر می گفت، همه می دانستیم وقتی در ویترین هستیمشانس بیشتری برای انتخاب شدن داریم؛ ولی عظیم ترین مسئله که همه ما در خفا متوجه آن بودیم خورشید و مواد نیروبخشش بود. رزا یک بار کمی پیش از اینکه نوبت ما برسد دم گوشی آن را با من نام نمود: کلارا، فکر می کنی وقتی به ویترین برویم آن قدر برکت بر سرمان میریزد که دیگر هیچ وقت کم نیاوریم؟
منبع: یک پزشک